« برسد به دست یک خسرو»

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

« برسد به دست یک خسرو»

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

۲۸ / تیر / ۱۳۸۷

بسم الله الرحمن الرحیم 




ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار...


جمعه نزدیکای ظهر بود نمیدونم سر چی با آبجی ام یه خورده حرفم شد ُبرای اینکه فراموش کنم رفتم توی یه اتاق دیگه


اذان گفتن نمازظهرم و که خوندم دوباره خواستم بیام پیش آبجی ام که از دلش در بیارم ،آبجی ام سر کامپیوتر نبود


رو دسک تاپ این عکس شما رو گذاشته بود و گوشه اش نوشته بود روحش شاد !!!



اخمام رفت تو هم ولی دلم نلرزید چون یک هزارم درصد هم تو فکر باورکردن نبودم

خیلی ناراحت شدم واسم سوال شد این دیگه چه کار ِ بی معنی ایه !!؟



عکس و عوض کردم از این کارش ناراحت شدم رفتم نماز عصرم و خوندم نیم ساعت دیگه برگشتم این کارش اون لحظه که برگشته بودم یادم رفته بود

بهش گفتم:میشه زودتر بلند شی یه کار کوچولو دارم بعد دوباره خواستی بیا

گفت:صبر کن ! میخوام آپ کنم!


گفتم :واه !!!!


حالا چه عجله ایه !؟ تو هم که تازه آپ کردی ، حالا یکی دوساعت دیگه نمیشه؟

گفت:میخوام واسه خسرو شکیبایی آپ کنم !!



من ِ باهوش ! هنوز نفهمیدم قضیه چیه ...

گفتم یعنی چی؟ خسرو شکیبایی ؟!!


با انصاف نه گذاشت نه برداشت ،یهو گفت : خسرو شکیبایی مُُرد ...!!



طوفانی سر رسید

            تصویری شکست                                           

                     خیالی از هم گسیخت                          

                     

نفسم سنگین شد چندین بار ازش پرسیدم شوخی میکنی؟!!!

گفت باور کن الان حامد جوادزاده تو رادیو گفت ....


بدنم یخ کرد . گیج و منگ بودم  میخواستم بغضم نترکه چون پیش خودم میگفتم دروغه ...شاید حالش بده ...


شایعه ؟!! نمیدونم آخه تو رادیو  ...


یعنی میشه آبجی اشتباه شنیده باشه ؟!!!!


دیگه پاهام جون نداشت رفتم یه گوشه نشستم اما دیگه سعی ام فایده نداشت صورتم خیس ِ خیس شده بود و قلبم داشت از جاش کنده میشد


زدم شبکه خبر هی زیر نویس ها رو نگاه میکردم ،اینا دیگه چیه ؟؟!!

شبکه خبر هم نگفت !

پس دروغه؟!! یه چشمم به تله ویزیون یه چشمم به ساعت

خدایا چرا ساعت دو نمیشه ؟ ....


اگه راست باشه اخبار میگه دیگه آره ؟


آره دیگه میگه ،خدا کنه نگه  ... ساعت دو شد به سختی می تونستم نفس بکشم 

...



یا خدا ... چرا عکس عمو خسرو رو دارن نشون میدن  ...

این آقای حیاتی چی داره میگه ؟!


خسرو شکیبایی بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون ساعت 9 صبح امروز جمعه 28 تیر در سن 64 سالگی به علت نارسایی قلبی در بیمارستان پارسیان ...


در سن 64 سالگی؟؟


ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند ...


یاعلی ... دیگه نمیدونستم چه خاکی تو سرم کنم !...

داشتم دیونه میشدم


رفتم تو آشپزخونه کسی منو نبینه  ...

مدام سرم و بالا میگرفتم و میگفتم آخه چرا ؟ خدا چرا ؟ چرا؟ چرااااااااااا؟ ....


چرا عمو خسرو ِ من ؟ ها ؟ خیلی زود بود ...



از خدا دلگیر بودم !

یه دلم نمی خواست از خدا گِله کنم ، یه دلم داشت دیوونه میشد هی از خدا سوال می پرسید و خدا هیچی نمی گفت ...



راستی عمو خسرو خدا از اون همه اشک و ناراحتی مردم از اینکه بُردت ...


دلش به حال ماها نسوخت ؟!


....


نمیدونستم چه کار کنم سرم و گرفتم تو دستام و داشتم از گریه خفه میشدم دلم می خواست داد بزنم اما نمیشد ...



خدایا یعنی چی ؟ یعنی دیگه نداریمش ؟  اون صدا ،اون نگاه ، اون شونه های و پهن و موهای پر کلاغی و لختش و کجا میخوای ببری ؟!

خدا باور کن هنوز بهش نیاز داریم ،خدا جون باور کن دوسش داریم ...



اون روز و فرداش

هی زیرنویس ها می رفتن و می اومدن


در گذشت! خسرو شکیبایی بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون  ...

تشییع جنازه ...


تشییع جنازه  دیگه چیه !!!؟


یک شنبه ساعت ...


از هر چی زیر نویس بدم میاد از هر چی ...

مرحوم ! خسرو شکیبایی؟؟!!

خدا اینا چی میگن ؟

من نمی خوام ، من نمیتونم   من چه جوری باید باور کنم ؟


مرحوم؟ تشییع جنازه ؟ زنده یاد ؟ تسلیت به کی؟ خانواده ی آن مرحوم ؟!!!

ملت ایران !؟




لحظه ام از طنین ریزشِِِِِِِِ ِ پیوند ها پُر بود ...



دیگه هیچ دلیلی واسه خنده نمی دیدم ... هیچی نمیتونست منو بخندونه

انگار از ریشه داشتم خشک می شدم



دیگه کم مونده بود چشام سرم داد بزنن که بسه دیگه خسته مون کردی چه قدر میخوای گریه کنی ؟ تا کِی ؟!!

اگه گریه نبود حتماً دق میکردم

...



تهران نبودم که تو مراسمت باشم

خبرگزاری ها پر شده بود از عکس های مراسم تشییع ! ...


درک نکردن حالم از طرف اطرافیان و مجبور به پنهان کردن این همه درد ، زخمی بود رو زخمهای دیگه ام ....

همه ناراحت و متحیر بودن اما حال من و خیلی نمی فهمیدن

شاید حق داشتن


نمیدونم...


اما احساس میکردم دارم می پوسم ...


عمو خسرو میدونی کی میخندیدم ؟! همون شبا ساعت 1 " در کنار هم "میداد

گاهی بعد ازدیدنت ،حرفا و شوخی هات همچین شاد وخوشحال میشدم که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده اما لا مصب همین که تمام میشد همون دیدنی که اون لحظه کمی آرومم میکرد  نمک میشد رو زخمم ...


انقدر غمت داغونم کردم که یه جورایی افسرده شدم ،تو خودم می سوختم وخورد میشدم

...



تا یه جایی که ...


میدونی که چی میخوام بگم عمو خسرو  نه؟


یادش به خیر اون روزا بیش تر از الان حرفات و می شنیدم انگار واقعاً رو به روم بودی و باهام صحبت میکردی تقریبا ً سه ماه گذشته بود و من روز به روز بدتر میشدم

که همون موقع ها بهت قول دادم دیگه اونطوری نمونم ،به خاطر تو 

فقط به خاطر تو عمو خسرو


تا جایی که تونستم سعی خودم و کردم که از اون حال و هوا بیرون بیام تا یه جاهایی موفق بودم ولی...


بعدِ اون تصمیم گرفتم یکی از اون نامه هایی که برات مینویسم و تو وبلاگ بذارم ،گذاشتم و ادامه پیدا کرد

و

بعضی از حرفام و اینجا نوشتم

و مطمئنم همه اش به دستت رسیده .



از تکرار خوندن مطالبی که در موردت نوشتن خسته نمیشم ...

هیچ وقت نشد این قسمت از یادداشت بیژن بیرنگ و بخونم و دلم نگیره و چشام خیس نشه ....


هیچ وقت ...



"وقتی سرزمین سبزِ نا تمام تمام شد ،بارها به من گفت :"بیا باز یک خانه سبز بنویس ،دلم خیلی تنگِ حرفات شده! تو پدرسوخته چیزایی مینویسی که فرق دارد ."


ومن نمی توانستم به او حالی کنم فرق فقط تو بودی ،نه قلم من!چند باری که به خانه اش رفتم نوار های ضبط شده ی خانه سبز را نشان می داد و می گفت همیشه نگاه شان میکنم.میدانم که همه اش از سر بزرگواری و مهربانی بود که مرا که قلمم مدت ها خشکیده بود دوباره سر شوقِ نوشتن بیاورد.خب خسرو این طوری بود دیگر .


همیشه کارش این بود که موتور دیگران را به حرکت بیاورد.مثل علی کوچولو،رامبد و کسانی که نقش های کوچک داشتند و...


می دانید شروع به حرف زدن در مورد خسرو خیلی آسان است ولی تمام کردنش خیلی سخت است! چون هر چه میگویی حس میکنی کم گفته ای ،

مخصوصا  وقتی رفته باشد.



وقتی بغض هجرش را مدام توی گلو داشته باشی و خیسی چشمانت که از یادش ،مدام نمی گذارد که کاغذ را خوب ببینی ،

نوشتن را برایت سخت کرده باشد و دلت دائم نبودنش را باور نکند نه به خاطر اینکه یک دوست ،یک بازیگر خوب یا یک شعر را ، بلکه چون یک سرمایه ی ملی در هنر از دست داده ای وقتی با تمام وجودت باور داشته باشی که بعضی از انسان ها متعلق به خودشان نیستند بلکه متعلق به همه ی مردم اند .

مردمی که حق حضور و دیدنش را دارند،آن وقت دلت بدجوری می سوزد که 63 سال اصلاً سال های زیادی نبود .


واین طوری است که وقتی می خواهی حرفت را در مورد خسرو تمام کنی ، کار خیلی سخت می شود و نگران می شوی نکند حرفی را جا انداخته باشی ،


با اینکه می دانی حرف های جا افتاده بسیاری خواهی داشت . من می دانم جای خسرو شکیبایی هرگز پُر نخواهد شد و بیشتر یقین دارم که هیچ وقت نمی توانم دیگر خانه سبز بسازم یا مهرجویی دیگر هامون نخواهد ساخت .


و باز می دانم که هنوز مدتی نگذشته همه خواهیم فهمید که وقتی می نویسیم یا فیلم میسازیم وقتی به خلق و بازی ای که خسرو را می خواهد می رسیم ، با حسرت خواهیم گفت جای خسرو شکیبایی خالی ست  . و اگر عاقل باشیم به خود خواهیم گفت:" نه! این نقش را به کسی دیگر نمیتوان داد."

و آن وقت نقش را عوض خواهیم کرد .


بله جای خسرو شکیبایی خیلی خیلی خالی ست .


خسرو یک سوپر استار بود. در جایگاه سوپر استار بود ولی مثل یک سوپر استار زندگی نکرد." 




عمو خسرو ِ عزیزم برای همه چیزایی که ازت یاد گرفتم به خاطر همه ی لحظاتی که باهات زندگی کردم

همه ی خنده هام و بغض هام و اشک هام


همه ی سکوت ها و لرزش دل ها .... واسه ی همه چی ممنون و مدیونتم .

و


 به خاطر این اعتقادت :


 " مهربانی ها و احترام ها فراموش شده


 گذشته ی ما مملو از سنت ها ی زیبا ی خانوادگی است ،ولی داریم کم کم فراموششان می کنیم .مادرم همیشه جلوی پای من بلند میشد و من از بچگی آموخته ام که به همه احترام بگذارم .حتی جلوی پسرم وقتی وارد خانه میشود ،بلند میشوم .امکان ندارد جلوی پای ِ همسرم بلند نشوم .

همیشه معتقد به مهربانی توام با احترام بوده ام .


 ... و مرگ


معتقدم مرگ حق است و باید با این مقوله جوری طرف شویم که اگر فهمیدی فردا رفتنی هستی ،پشیمان نباشی از این که چرا مهربان نبوده ای."



هیچ وقت یادم نمیره عمو خسرو ، سعی میکنم خوب بفهمم .


آقای خسرو شکیبایی ِ عزیز ،عمو خسرو ِ من ،امیدوارم روحت آروم باشه .



میان ما راه درازی نیست : لرزش یک برگ ...


                                      به امید دیدار ...

  


   «بدون سانسور» عشـق و دیگـر هیـچ . . .


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


جاده تهی است


        تـــو باز نخواهی گشت 


                             و چشمم به راه تو نیست


ساقه نمی لرزد


آب از رفتن خسته است ، تـــو نیستی نوسان نیست 


تـــو نیستی و تپیدن گردابی است

                                  

تـــو نیستی ،

                                           

غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست ...





یادداشت احمد امینی  _ ادامه مطلب ...





صبح زود یکی از روزهای بهمن۱۳۸۰  است . گروه به تدریج به خانه ای می رسند ، صبحانه ای می خورند وسایلشان را آماده می کنند و به انتظار می نشینند تا بازیگران هم یکی یکی از راه برسند ، گریم شوند و جلوی دوربین بروند .


قرار است آن روز با صحنه ای شروع شود که : تلفن اول صبح زنگ می زند، رسول مجد فر ( خسرو شکیبایی) بیدار می شود . به تلفن جواب می دهد .


بنابر این پیش از بقیه بازیگران منتظر خسرو هستیم . از راه می رسد .

جواب سلام و احوالپرسی ها را نا مفهوم می دهد حتی با من هم کمی سر سنگین به نظر می رسد دلیلش را نمیدانمو نمیفهمم ، دیشب که سرحال و خوب از هم جدا شدیم !


گریم می شود از دستیار ها و بقیه پرس و جو میکنم


آنها هم چیزی نمی دانند ظاهراً خسرو در تمام مدت گرین هم ساکت و در خود بوده است.

آماده می شویم که در یک نمای متحرک، بیدار شدن و، برخاستن از تخت، رفتن به سراغ تلفن وبرداشتن گوشی را بگیریم.

شاپور پورامین پشت دوربین، روی اسپایدر، به همراه دستیارانش آماد ه اند .


برداشت اول :


صدای زنگ تلفن ( برای واقعی شدن حس بازیگر - و البته همه ی افراد حاضر در صحنه! - سپرده ام که حتماً بازیگر نقش شخصیت پشت تلفن هم بیاید،ولی به دلیل دیر رسیدن او ، یکی از دستیار ها از پشت تلفن همراهش از اتاقی دیگر شماره تلفن خانه را می گیرد)

خسرو را بیدار میکند.

به نظرم می رسد که در آن لحظه واقعاً به خواب رفته ( او  جوری چشم باز میکند  و از جایش بلند

می شود که همه مجاب می شوند واقعاً او خواب بوده ! ).

بلند می شود .

دوریبن او را همراهی می کند

گوشی را بر میدارد و با صدایی گرفته پاسخ می دهد :" الو، بله! "

مشکلی ادامه ی صحنه را قطع میکند . دوباره . خسرو به خواب می رود.

زنگ تلفن . خسرو بیدار می شود .


دقیقاً با همان حرکت های قبلی و با همان زمان بندی مشخص می رود تا گوشی را بردارد.

صدای گرفته ی خسرو : " الو، بله!" باز مجبورم تصویربرداری را قطع کنم.

صدایی از بیرون یا چیز دیگری مانند آن .

برداشت سوم هم باز به دلیل مشکلی نا تمام می ماند.


اینجا دیگر صدای خسرو به اعتراض بلند می شود : " آآآه ! از صبح که بیدار شدم سعی کردم کمتر حرف بزنم ، تا گرفتگی اول صبح صدامو حفظ کنم . که نشد و با این تکرار برداشت ها صدام باز شد . حالا باید گرفتگی صدامو خودم بسازم "


همه حیرت کرده بودیم .


پس سر سنگینی اول صبح خسرو ، دلخوری نبود . او سعی کرده با حرف نزدن گرفتگی صدای صبحگاهی اش را به صحنه بیاورد .


من شگفت زده از این ابتکار هنرمندانه و احساس مسئولیتش ، او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ،


پیش از آن که حتی آخرین برداشت را بگیرم ، چشم های هر دومان خیس شد ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


  صحنه در یک پارک می گذشت .

قرار است رسول مجدفر به همراه خواهر (زهره حمیدی) و دختر عمویش (مهرانه مهین ترابی) که به تازگی از خارج برگشته ، به دیدن و خواستگاری دختری برود که شوهر خواهر "بد طینت" ش( علی اصغر طبسی) برای همسری او پیدا کرده .


مجدداً دوربین متحرک ما در انتظار خسرو است که شاخه گلی در دست به اتفاق همراهان از پشت درختان انبوه پارک بیرون بیاید و به دیدن دختر برود (بعداً معلوم می شود دختر کمی شیرین عقل است و شوهر خواهر خسرو برای دست انداختن و آزار رساندن به خسرو ترتیب این ملاقات را داده! )


ولی گرفتن این نما ها بار ها بارها تکرار می شود . به یک دلیل ساده !


هربار که خسرو از پشت درختان بیرون می آید ، وضعیت حمل شاخه ی گُل طوری است که همه را به خنده می اندازد و تصویر برداری متوقف می شود .

گاه شاخه ِ گل دستش است ،

گاه به دندان گرفته ،

یک بار می گذارد پشت گوشش،

یک بار هم به سجاف شلوارش بند کرده ، و...

خسرو می تواند هر صحنه ی معمولی و روزمره را به یک اتفاق تبدیل کند.


دوباره کاری و در تنیجه بیهوده است اگر بکوشم جملاتی در باب استعداد و توانایی های بازیگری خسرو شکیبایی بنویسم .


در این باره بسیار گفته و نوشته شده ...


فکر کنم همه ی کسانی که در هر کار سینمایی و تله ویزیونی در کنار او کار کرده اند ،خاطرات بسیاری دارند از شیوه های کار او ،از مهارتش در جلوه بخشیدن به صحنه ها و گفت و گو های معمولی ِ روزمره ،از تلاش و خلاقیتش برای رسیدن به نقش و متجلی کردن آن .


چه قدر هم متفاوت و خاص هرنقش را متجلی می کند  (آگاهانه ترجیح می دهم به جای " بازی کردن " از " متجلی کردن" استفاده کنم .)


به همین دلیل گاهی فکر میکنم هر شخصیتی که خسرو می آفریند ، جایی در وجود او حضور و خانه دارد و منتظر فرصت است تا روزی وجایی بروز پیدا کند.




- احمد امینی -               


نظرات 15 + ارسال نظر
عسل یکشنبه 28 تیر 1388 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.sazbaran.blogfa.com

دوباره سلام طیبه عزیز
متنو خوندم روزی که شنیدم برای منم خیلی سخت بود
خیلی .... وای خدا وحشتناک بود

روحت شاد عمو خسرو

من هر وقت میام اینجا اشکم درمیاد
ممنون

موفق باشی عزیزم
یا حق

سلام .
روحش شاد ...

زنده باشی.یاعلی .

رها یکشنبه 28 تیر 1388 ساعت 11:51 ب.ظ http://http://www.mozhgan-raha.blogfa.com/

سلام .به روزم.برنامه نقره این هفته رو دیدی.دلم خیلی برای خسرو تنگ شد.روحش شاد.

سلام . دیدم و ضبط کردم اما نمیدونم چرا نمیتونم دوباره ببینم ... نمیتونم

سرخ آبی دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 12:58 ق.ظ

آه که اینطور .....

...

یاسی دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.honare-bazi.blogfa.com

سلاااااااااااااااام داشتم به وبلاگها سری میزدم که تورو پیدا کردم وبلاگت عالیه منم دیروز به مناسبت اولین سال درگذشت خسرو شکیبایی عزیز اپ کردم امیدوارم بیای وببینی
بااااااااااااای

سلام ...

مهدی دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام طیبه جان
بانوی سالخورده از غم شکیبایی
تسلیت می گویم.
چه می توان نوشت از مثلاً غایبی که از همه ی مثلا حاضرها، حاضرتر است.

سلام داداشم

...

گاهی به جای نوشتن سکوت و نگاه کردن بیشتر آروم میکنه من و .

امیررضا تجویدی دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.amir-tajvidi.persianblog.ir/

سلام طیبه عزیز
ممنون از نوشته ات...واقعا زیبا بود
من متاسفانه خیلی خوب نمیتوانم احساساتم را بیان کنم و به همین دلیل این نوشته ام در شآن شکیبایی فقید نیست،اما با خواندنش خوشحالم می کنی

سلام ...
چرا ، اتفاقـاً خیلی هم عالی حرف دلتون و بیان کردید ...

مهسا دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 05:36 ب.ظ

کلیپی به یاد او:

http://www.youtube.com/watch?v=CdYuC94EKEQ

امیدوارم مرهمی باشه برای دردها
حرفاش خیلی آرامش دهنده ست

ممنونم ...

نسرین دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 06:36 ب.ظ http://www.7asemoon.blogfa.com

سلام عزیزم من اصلاْ منظور شما رو متوجه نشدم میشه بیشتر در مورد کامنتی که برای من گذاشتی توضیح بدی که من حتما اصلاحش کنم
مرسی
یاعلی

شهرزاد دوشنبه 29 تیر 1388 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.dariushmehrjuii.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا بود
دوباره اون روز شوم یادم اومد
ممنون

دوستدارت فاضل سه‌شنبه 30 تیر 1388 ساعت 09:36 ق.ظ

طیبه جان گلم
بارها و بارها بغض به گلو آوردی-ام...با این قلم که به سینه متصل اش داری...که جای اشک ، این قلم روان را بر صورت وبلاگ پرصداقتت می لغزانی...

هر از گاهی بیاد بیار که شاید خوانندگانت با پیمانه ای در آستانه ی لبریز شدن ، پای مطلبت می نشینند...که قطره ای کافی است تا سر ریزشود...نه این دریا...که سینه ی چون منی، ظرفی کوچک است در مقابل این اقیانوس احساس که تو می بارانی...

مدد از حضرت حافظ:
سینه ی تنگ من و بار غم او ، هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم

طیبه جان...باز هم از خواندن دل نوشته هایت اشک که نه ، خون از دیده جاری میشود...همیشه بگو...همیشه بنویس...

لطف شما همیشه شامل حال بنده میشه و ...
...

آقا فاضل همیشه میگم اما همیشه نمیشه بنویسم ،دوست دارم ،اما ...
میخوام که بازم"این جا" بنویسم اگه خدا بخواد.


زنده باشید...

TiLe پنج‌شنبه 1 مرداد 1388 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.my-blueberry-night.blogfa.com/

ba cheshmaie mahRum ba dasTaie FaghiR ba Pahaie khaaSTe Ye mard bud Ye Mard!dusesh dashTam kheili hala bishTar az kheili Dusesh daram kheili kheili kheili bishTar az kheili

سهند سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 09:23 ق.ظ

طیبه جان
چه خاطرات زیبایی نقل کردی.ممنون ازت.اینا مربوط به چه فیلمی هست؟
خسرو عزیز همیشه انرژی برای شیطنت و به وجد آوردن دیگران داشت.از کجا میاورد؟آخه با اون جسم خسته!
ماها که شکر خدا در سلامت جسمی هستیم و روبه راهیم اینطوری وا رفتیم و حال و حوصله هیچی و نداریم...پس؟!...!

مجموعه ی باران عشق .
...
چون عمو خسرو عاشق بود .همین.

حاشیه نشین پنج‌شنبه 2 مهر 1388 ساعت 06:27 ب.ظ

اینهمه باران و بوی خوش و تنهایی و ابر ...
کجایی دخترک بهاری ؟
دلتنگم
نمی آیی ؟

چه کنم که ...

سلام طیبه عزیز
بروزم با یادداشتی نیمه مفصل بر تردید واروژ کریم مسیحی،سر بزنید حتما

سهند دوشنبه 2 فروردین 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام طیبه عزیز
سال نوت مبارک . هنوز گاهی سر می زنم شاید بازم مطلبی ازت ببینم. موفق باشی.

سلام جالبه که به اینجا سر میزنید ...
سال نو شما هم مبارک آقا سهند . زنده باشید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد